جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

روکو و برادران‌اش

آيا روکو يک قديس است؟ سيمونه يک هيولاست؟

يک شوهر خاله‌ی نظامی داشتم که وقتی برادران کارامازوف می‌خواندم، می‌گفت حوصله‌ی خواندن چنين کتاب‌هايی را ندارد چون نخوانده می‌داند در داستان‌ها هميشه حق با برادر کوچک‌تر است.
از کجا می‌دانست؟

زن بودن در دنيای مردانه چقدر وحشتناک است.

روکو نفرت زيادی حس می‌کند و به خاطرش گريه می‌کند. وقتی سيمونه بهش می‌گويد ترسيدی؟ با مشت نشان می‌دهد که نترسيده. روکو قديس مسيحی نيست بر خلاف آن چه در انتها، در نتيجه‌ی اخلاقی فيلم از زبان چيرو خيلی تند نند بيان می‌شود - گويا برای از بن‌بست در آوردنِ بيننده‌ی ساده‌ای است که ممکن است رودلِ وجدانی-اخلاقی بکند. روکو مسيح نيست. خيلی خالی و تهی است. يک آلن دلون است با چشم‌های خوشگلی که با اشک به دوردست مبهم خيره می‌شود، آلن دلون سال 1960 البته. روکو به ناديا می‌گويد بيشتر به چيزها اطمينان کند، ناديا می‌پرسد به چه چيزهايی، مثلاً به تو هم؟ می‌گويد آره به من هم... و دروغ می‌گويد. روکو قديس جامعه‌ی مردسالار است و قاتل اصلی عشق و احترام به زن.

فيلم‌های ايتاليايی. کلوديا کارديناله. فيلم‌های هميشه دوبله شده، آن قدر که وقتی در هشت و نيم صدای اصلی کلوديا کارديناله را می‌شنوی حيرت می‌کنی... موسيقی متن. نينو روتا اسانس پدرخوانده. تم سينما پاراديزو. مالنا...

چه چيزی در اين دنيای ايتاليايی مشترک است؟ چهره‌ی حيران و يخ‌زده‌ی دايان کيتون که پشت‌ِ در بسته‌ی اتاق تصميم‌گيری مردان می‌ماند، مونيکا بلوچی در مالنا که در حد نهايت fetishize می‌شود تا نماد هوسِ مردانه به زن باشد، يا چهره‌ی ناديا که می‌خواهد زنده بماند و می‌خزد؟

موسيقی چطور اين دنيای ايتاليايی را روايت می‌کند؟

کمی بهتر می‌فهمم که چرا وسترن‌های سرجو لئونه را وسترن اسپاگتی می‌گفتند. «روزی روزگاری در غرب» با کلودیا کارديناله در مرکزش، بيشتر ايتاليايی است تا وسترن...

اين روکو است که به هر چيز که دست می‌زند آن را به گند می‌کشد يا سيمونه؟

یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

بچه‌هه

وب‌گردی چيزی است در مايه‌های ول‌گردی، هر لينکی که نظرت را جلب کند کليک می‌کنی، گاهی جست‌وجويی و گاهی در اين ول‌گردی‌ها به جاهای جالب می‌رسی.

گزارش بی‌بی‌سی فارسی از تاريخِ اسکار را می‌خواندم که به اين جمله رسيدم «در سال 1972 به چارلی چاپلين هم يک اسکار افتخاری دادند. بسياری لحظه دريافت جايزه او را عاطفی ترين لحظه در تاريخ اسکار ناميدند.» گشتم در يوتيوب فيلم‌اش را پيدا کردم.

سخنرانِ پيش از اهدای جايزه نمی‌دانم کيست. ترجمه‌ی سردستی و شنيداری صحبت‌هايش:

«طنز حس بقای ماست و از عقل ما حفاظت می‌کند.» اين‌ها کلمات چارلی چاپلين هستند. هم او بيش از سی سال پيش چنين نوشت: «ما بسيار فکر می‌کنيم و بسيار اندک حس می‌کنيم. در دنيای ماشين‌سازی، ما به انسانيت نيازمنديم. بيش از هوشمندی، به مهربانی و لطف نيازمنديم. بدون اين صفات، زندگی خشن خواهد بود و از دست خواهد رفت.»

طنز و انسانیت، عناصر هم‌راه وجدان هنری چاپلين بوده‌اند، و عناصر نبوغِ بی‌نظيرش، چون يک بازيگر، نويسنده، کارگردان، تهيه‌کننده، آهنگ‌ساز، و چنان‌چه دابليو.سی فيلدز گفته، بزرگترين رقاص باله‌ای که تا به حال پديد آمده (خنده‌ی حضار) چاپلين بيش از هر کس ديگری در تاريخ مردم را خندانده؛ با اين حال، هميشه پشت مضحک بودن‌اش، اندوه‌ها و ترس‌های هر انسان نهفته است. چنين است که يک کتاب درباره‌ی او با عنوان «چارلی چاپلين، پادشاه تراژدی» منتشر شده.

او يک کارکتر ناميرا ساخته، ولگرد کوچک. هزاران نويسنده سعی کرده‌اند استعاره‌ای برای اين کارکتر ببافند. چاپلين خودش اين‌گونه توصيف‌اش می‌کند: «يک ولگرد، يک جنتلمن، يک شاعر، يک خيال‌باف، يک مرد تنها، که هميشه به اميد ماجراجويی و عشق است. می‌تواند به شما بباوراند که يک دانشمند است، يک موسيقی‌دان، يک دوک، يک چوگان‌باز. با اين حال می‌تواند از يک نوزاد شکلات‌اش را بدزدد! و البته اگر شرايط اقتضا کند، می‌تواند از پشت به يک بانو لگد بزند؛ و البته تنها در بيشترين حد عصبانيت‌اش!»

جهان نه تنها به طنز شگفت‌انگيز ولگرد کوچک، که به عشق و هم‌دردی که او نماينده‌اش بود پاسخ داد. از شهرت افزاينده‌ی چاپلين می‌توان نتيجه گرفت که انسانيت اين مرد نسبت به انسان، بيشتر از حرکاتِ غيرانسانی‌اش بوده.

اين جايزه به چارلز چاپلين اهدا می‌شود، به خاطر تأثير بی‌اندازه‌اش بر تبديل سينما به شکل هنری اين قرن. چاپلين به چيزی بيشتر از يک نام بدل شده، اين نام کلمه‌ای است در لغت‌نامه‌ی سينما. و هر کس که به عمرش فيلمی ديده باشد، مديون اوست.

چند سال پيش، آقای چاپلين گفت: «تنها دشمنِ من، زمان است.» با عرض احترام، ما مخالف‌ايم. چرا که هر جا و هر زمان که ارتباطات باشد، پرده‌ای باشد و بيننده‌ای، چه اکنون روی زمين، و چه در آينده‌ای دور روی ستاره‌ای دوردست، زمان دوستِ ابدی و صميمی‌ترين دوست چارلی چاپلين است.

چارلی چاپلين پير روی صحنه می‌آيد در حالی که از شدت هيجان بغض کرده و نمی‌تواند صحبت کند و اشک می‌ريزد. مدتی طولانی برايش دست می‌زنند و بعد اهداکننده‌ی جايزه کلاه و عصای ولگردی‌اش را می‌آورد. چاپلين شوخی رايج پراندن کلاه را اجرا می‌کند اما نمی‌تواند کلاه را دوباره بگيرد و کلاه به زمين می‌افتد. از گرفتن عصا و بازی با آن منصرف می‌شود، و معلوم است که حق با اوست که زمان دشمنِ اوست...

بعد در يوتيوب قسمتی از فيلم «بچه‌هه»‌ (The Kid, 1921) بود. تريلرش را هم ديدم (فيلمِ پايين). به فکر افتادم که اين «بچه‌هه» کجاست و چه می‌کند الآن؟



در شرحِ حال «جکی کوگن» می‌خوانيم که در 1914 به دنيا آمده، چارلی چاپلين او را در 1919 کشف کرده، باعث مشهور شدن و پول‌دار شدن‌اش به عنوان يک ستاره‌ی خردسال می‌شود. او کم‌سن‌وسال‌ترين ميليونر خودساخته‌ی تاريخ شده، اما بعد از تصادفی در 1935 که باعث مرگ پدرش، نزديک‌ترين دوست‌اش (که 21 ساله بوده) و مجروح شدن شديد خودش می‌شود، مادرش با کسی ديگر ازدواج می‌کند و تمام 4 ميليون دلاری که درآمدِ او بوده به نامِ خود می‌کند و در اثر فشار مطبوعات، 126 هزار دلار هم به کوگن می‌رسد. کوگن به تصويب لايحه‌ای در کاليفرنيا کمک می‌کند که به ستاره‌های خردسال کمک می‌کند تا پس از سن قانونی صاحب درآمد خودشان بشوند، قانونی که به قانون کوگن معروف است. با آن‌که روابطش با خانواده‌اش ظاهراً بهبود می‌يابد اما نصيحت‌اش به ستاره‌های خردسال هميشه اين بوده که «از مادران فاصله بگيريد!»

وقتی چارلی چاپلين در 1972 بعد از دو دهه تبعيد از امريکا، اجازه‌ی ورود می‌گيرد تا اسکار افتخاری‌اش را دريافت کند، کوگن از افرادی است که در فرودگاه لوس انجلس به استقبال‌اش می‌رود. چاپلين بلافاصله بعد از دست دادن کوگن را می‌شناسد، با آن که دهه‌ها او را نديده بوده، و می‌گويد بيش از هر کس ديگر دوست داشته او را ببيند. کوگن اين را افتخارآميزترين لحظه‌ی عمرش می‌داند.

بازيگر «بچه‌هه» بيست و چهار سال پيش، در سن 70 سالگی پس از عمری بازی در فيلم‌های درجه دو و سريال‌ها، از سکته‌ی قلبی می‌ميرد.

حب و بغض نسلی

قسمتِ دوم نوشته‌ای که در نقدِ نظراتِ دکتر کاشی نوشته بودم منتشر نشد؛ چون منتظرِ گفت‌وگويی وبلاگی بودم که بعد از مکاتبه‌ی ايميلی ايشان گفته بود در صورت داشتن حال و فرصت انجام می‌شود:

سلام
جناب آقای امین،
از اینکه به من عنایت داشته‌اید ممنون.
مطلب شما را با دقت خواندم، دارم فکر می‌کنم اگر حال و فرصتی بود پستی در وبلاگ به آن اختصاص دهم. از بحث‌های وبلاگی که دیگران نیز ناظر باشند به نظرم بیشتر می‌توان بهره برد.
اما راستش خوب نفهمیده‌ام که شما دقیقاً به چه قسمتی از مطلب من منتقد هستید. شما روایتی توام با ناباوری و تمسخر نسبت به نسل ما و باورهای آن دارید، این کاملاً قابل فهم است؛ اما اینکه دقیقاً مقوله حاشیه و متن مرا از جه نظر نقد کرده‌اید نفهمیدم.
خوب است شما هسته اساسی نقد خود را قطع نظر از حب و بغض‌های نسلی توضیح دهید شاید برای من وارد بحث شدن ساده‌تر شود.
به هر حال، خوب است مرا از کامنت ها و نظرات دیگر دوستان هم مطلع فرمائید.
با تشکر
کاشی

من سعی کردم هسته‌ی اصلی نقدم را در ايميل بعدی بدون حب و بغض‌های نسلی توضيح دهم:

سلام و درود

دکتر کاشی گرامی

در قسمت اول، انگاره‌های متنِ شما را نقد کرده‌ام، نه مفهومِ متن و حاشیه که تبيينِ بسيار جالبی از موضوع است: انگاره ی شهادت و شهادت‌طلبی که به نظرم همان‌طور که خودتان اشاره کرده‌ايد شامل گریز از مسئوليتِ زیستن است و در نتیجه مشخص است که در نهایت به مشکل پاسخ‌گویی می‌انجامد. در واقع، ایده‌ی اصلی این است که این مسئوليت‌گریزی است که باعث می شود هنگامی که فرزندان از والدین بپرسند «چه فکر می‌کردید و چه برنامه‌ای داشتيد»‌ پاسخِ درستی مقدور نباشد جز این که «به هر چیزی فکر می‌کردیم جز شما و انتظارات شما.» اگر شعارهای انتخاباتی و انتقادات گروههای رقیب را در دموکراسی‌ها ببینید، گويا بخش عمده‌ای از سياست با مفهومِ «آن‌چه برای فرزندان‌مان می‌خواهيم انجام دهيم» گره خورده ولی با منطقِ شهادت‌طلبانه چنين مفهومی پيشاپيش موجود نيست که بتوان به آن انديشيد. نهايت اين است که تلاش شود به فرزندان نيز همان روحيه‌ی شهادت‌طلبانه تلقين شود.


اما در قسمت دوم، که ناقص خدمت شما فرستاده شده، نقد من مستقيماً به باور اصلی متن اخير شما است‌. اين ایده که «اصلاح طلبان به این دلیل محبوبیت پیدا کردند که امر سیاسی را بلاموضوع کردند و به مردم گفتند از زندگی لذت ببرید»، به نظرم از نظرِ تاریخی قابل اثبات نباشد. شواهد فراوانی علیه این ایده هست. دغدغه‌های اجتماعی حتی در بينِ نسلِ ما فراوان بودند و آرمان‌گرايی و آمادگی برای فداکاری برای آرمان ها هم وجود داشت.

اما اصلاح‌طلبان قدرت بسيج‌کنندگی تحتِ فرمان خود را می سنجيدند نه قدرتِ بسيج‌کنندگی تحتِ آرمان‌شان را، و می‌ترسيدند جريانی را شروع کنند که «از کنترل خارج شود». اشتباهِ اساسی این بود که نيروهای طرفدار اصلاح‌طلبی مطیع و فرمان‌بر نبودند و این که مثلاً از مردم بخواهند در يک ميدان جمع شوند معنايی نداشت، اما اگر ايستادگی بر سر آرمان‌ها داشتند و دائم کوتاه نمی‌آمدند، قطعاً همراهان قدرتمندی در ایستادگیِ خود کنارشان (و نه پشت سرشان)‌ می‌يافتند. همراهی می توانست شکل‌هایی جدی چون اعتصاب و اعتراضاتِ خیابانی هم به خود بگیرد. نمونه‌های کوتاه آمدن هم همان پيگيری قتل های نويسندگان، حکم حکومتی قانون مطبوعات، تصویب نشدنِ لوایحِ دوگانه و در نهايت برگزاری انتخابات مجلس هفتم بود که هر بار رفتار افراد اصلاح‌طلب در حکومت، به جای ایستادگی، ایستاندن و گاه مثل خنجر زدن از پشت به گروه‌های پیش‌روتر بوده است.

دليلِ عمده‌اش به نظرِ من، مجموعه باورهای پارادوکسیکالِ افرادِ اصلاح‌طلب است. به هیچ وجه نمی‌توان «خط امام» را با آرمان‌های آزادی بیان، دموکراسی، حفظ حقوق اقليت و مخالفت با دين‌سالاری جمع کرد. هرگز نمی‌توان ديدگاه «اصل بودنِ حفظ نظام و امنيت» را با ديدگاه ایستادگی بر سر آرمان‌ها جمع کرد.

تناقض در افکار به پریشان‌گویی در گفتار و نفاق در رفتار می‌انجامد. بايد بی‌رحمانه به نقد آقای خمينی و باورهایی پرداخت که او نماد و مبلغ آنها بوده‌است تا شاید بتوان این مشکل را درمان کرد.

ارادتمند،
امين

آقای دکتر کاشی به اين ايميل پاسخی ندادند و بحث وبلاگی هم در نگرفت، هر چند قسمتی از متن بالا را به شکل کامنت برای نوشته‌ی مورد نظر گذاشتم. چند وقت بعد در پاسخ به آقای جامی نوشته‌ای منتشر کردند که اين قسمت‌هايش در اين مورد جالب بودند:

من اما طور دیگری واقعیت را تجربه می‌کنم. من یک انحطاط عمیق فرهنگی، اجتماعی را تجربه می‌کنم که گاه استبداد سیاسی تنها چاره آن است. ممکن است بگوئید که انحطاط حاصل استبداد سیاسی است. انکار نمی‌کنم، اما ماجرای مرغ و تخم مرغ است: انحطاط حاصل استبداد و استبداد عامل انحطاط است.

اجازه بدهید کمتر اسیر کلیشه‌های سیاسی شویم. کسانی البته فریاد آزادی‌خواهی سر می‌دهند و کسانی نیز آنها را بازداشت می‌کنند، شکنجه می‌دهند و اینهمه گاهی کفایت می‌کند که از حیات یک جامعه آزادی‌خواه سخن بگوئیم و از یک ر‌ژیم دیکتاتور. راستش را بخواهید از این کلیشه احساس تهوع می‌کنم. آنقدر که گاهی تحریک می‌شوم از دیکتاتوری و سرکوب دفاع اخلاقی کنم.[...]

گاه احساس می‌کنم جامعه از دست رفته است. در این فضای از دست رفته، نمی‌دانم اصلاً چه تفاوتی هست میان همه آرمان‌های متصور بشری. حکومت اسلامی، معنویت، اخلاق، توسعه، دمکراسی، حقوق بشر، عدالت و هر چیز دیگری که به ذهنتان می‌رسد، کالاهای سوداگرانه‌اند. در چنین فضای از دست رفته‌ای، من نمی‌دانم جستجوی آرمان سیاسی چه جایی دارد.[...]

تصور می‌کنم این کلیشه دولت سرکوبگر و ملت آزادیخواه، دیگر افقی را نمی‌گشاید. اجازه بدهید کمی بحث را از جایی دیگر هم شروع کنیم. تا زمانی که ملت چنین است سرکوب دولت تا حدودی توجیه اخلاقی هم دارد. تا زمانی که دولت چنین است، انحطاط ما مردم تا حدود زیادی قابل درک است.

من از انحلال سیاست سخن گفتم، به این معنا که در چنین فضایی، پیشبرد هر آرمان سیاسی بلاموضوع است.

می‌بينيد که چطور فضايی که آقای دکتر در آن زيست می‌کند (فضای هم‌نسلانِ قدرت‌مند خودش) در نظر ايشان تبديل به فضای کلی جامعه‌ای می‌شود که «پيگيری هر آرمان سياسی» در آن بلاموضوع می‌شود؟ که استبداد حکومت به علت انحطاط ملت قابلِ قبول می‌شود؟ توجه کنيد که آقای دکتر کاشی چه «اجتماعی را تجربه می‌کنند»، احتمالاً اجتماعِ کسانی که چنين بيانيه‌ی مزورانه‌ای می‌نويسند:

انقلاب اسلامي كه به تعبير حضرت امام خميني(ره) "انفجار نور" بود... جا دارد كه همه ملت به خصوص وفاداران به آرمان‌هاي والاي انقلاب اسلامي و بنيانگذار فقيد آن بار ديگر [...] در شناخت و پيمودن راهي كه بنيانگذار نظام جمهوري اسلامي پيش پاي آنان نهاده است عزم خود را براي رسيدن به قله‌هاي افتخار و شرف، علي‌رغم همه مشكلات و موانع جزم كنند و مطمئن باشند. [اين ادبيات «قُله‌ای» احمدی‌نژادی نيست؟ گذشته از آن چه راهی؟ مگر آن راه به جز به اين ختم می‌شد؟ اين‌جايی که هستيم قله‌ی افتخار و شرف است؟ مطمئن باشيم؟ چون حضرت امام خمينی (ره) فرموده‌اند؟]

بدون ترديد اكثريت قاطع ملت ما [...] خواستار اسلام عزيز و حاكميت ارزش‌هاي الهي بر ذهن و زندگي خويش است و نيز هموطنان عزيز غيرمسلمان نيز همان‌گونه كه در تجربه‌ی بلند تاريخي خود، همراهي و همزيستي با اسلام و مسلمانان را آموخته‌اند و اسلام را در ايران مدافع حق و حرمت خود يافته‌اند و [...] از محتواي اسلامي - انساني نظامي كه حق و حرمت شهروندي همگان را پاس مي‌دارد، دفاع مي‌كنند. [اين نظام و اسلامِ عزيزش که حقوق و حرمت مسلمانانِ مخالف‌اش را پاس نمی‌دارد و قسمتی از اين بيانيه هم که ضجه‌مويه از اين ماجراست، چطور «بدون ترديد» همه از مسلمان و نامسلمان از اين نظام دفاع می‌کنند؟] شايد احساسات جريحه‌دار شده و نيز فشار برخي دوستان و دلسوزان ايجاب مي‌كرد كه يكسره از عرصه كنار بكشيم و ميدان را به طور كامل در اختيار كساني قرار بدهيم كه جز به حاكميت يك سليقه و يك نگاه و ايجاد حاكميتي يكدست نمي‌انديشند... ولي مصلحت بيني مومنانه و دلسوزي براي انقلاب و ملت و باور به اين‌كه ايران و جمهوري اسلامي از خود ماست با همه فشارها و برنامه‌ريزي‌هايي كه براي بيرون راندن ياوران امام(ره) از صحنه وجود دارد، حكم مي‌كند تا آن‌جا كه ميسور است در عرصه حضور داشته باشيم.

برگرديم سرِ حب و بغض نسلی.

به نظرم ديگر از نسلِ گذشته‌ی اصلاح‌طلب انتظاری نمی‌رود. سر و تهِ اينان را که بزنی «ياورانِ امام» در می‌آيد. تنها هم‌دردی و دل‌سوزی برايشان می‌ماند، جايی برای هم‌فکری و هم‌کاری با آن‌ها نيست. آرمان‌های نسل‌ها با هم فرق می‌کند و چيزی که از دو طرف مانده، فقط تحقير است برای ديگری. و مشخص است که آينده از آنِ کدام نسل است: نسلِ ياورانِ امام يا نسلِ بی‌اعتقاد و بی‌آرمان الکی خوش.

اگر چيزی بخواهد آن «افقِ جديد» را که آقای دکتر کاشی اميد به گشودن‌اش دارد باز کند، همين حب و بغضِ نسلی است.


چندی پيش در وبلاگ دوستی در اين مورد کامنتی گذاشتم:

ما مجبوریم خودمان را برای نسل پدرانمان ثابت کنیم نسلی که از وقتی چشم باز کرده اراده‌اش باعث تغییرات شده؛ در نتیجه بسیار به خودش مطمئن است و دائم در حال اراده کردن و خواستن است. نسل ما برعکس، از وقتی که چشم باز کرده کمتر اراده‌ای از خود داشته و وقتی هم که اراده‌ی خاصی داشته شرایط کمتر یار بوده‌اند و بسیاری از موارد توفیق نداشته در نتیجه اعتماد به نفس کمتر دارد و دائم در پی «بچه‌ی خوبی بودن» و راضی کردن بزرگترهاست تا در پی آرزوهای خود بودن و از اراده‌ی خود طرحی نو در افکندن.
این خودش یک چرخه‌ی معیوب ایجاد می کند از نمایش بی‌ارادگی ما که آنها را تشویق به فرمانروایی بیشتر می کند.

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

هزارتوی شهر

مقاله‌ی من به نام «تجربه‌ی شهر».

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

حاشيه‌ای به متنِ منطقِ شهادت

سال‌گردِ انقلاب همراه شد با توضيحاتِ والدين برای فرزندان که «چرا انقلاب کرديم» و چه شد که اين‌طور شد. در وبلاگ‌ها و سايت‌ها از اين نوشته‌ها زياد هست که نوعی حس شرمساریِ پنهان هم در آن هست که نمی‌خواستيم اين‌طور بشود.

در بين اين نوشته‌ها، نوشته‌ی دکتر کاشی [1] در مورد «شوريدنِ حاشيه بر متن» جالب است. کاشی می‌گويد دنيای مدرن با حساب‌گری‌هايش و سبکِ زندگی‌اش و ارزش‌های مادی‌اش، با نپذيرفتن ارزش‌های فرهنگیِ بومی و ناتوانی‌اش از هضمِ آن‌ها، باعثِ شورشی در حاشيه‌هايش شد که انقلابِ اسلامی نهايت‌اش بود. انقلابيونی که زندگی و حساب‌گری را به مسخره می‌گرفتند و مرگ را می‌ستودند پس از پيروزی دچارِ مصيبت «مسئوليت» شدند، حال خودشان می‌بايست زندگی مردم را سامان دهند و حساب‌گری کنند. در اين بين جنگ چون موهبتی نازل می‌شود تا مرگ‌جويان بتوانند کربلای خود را دوباره بيابند و از مسئوليت زيستن در اين دنيا بگريزند. بالاخره آن «هشت سال خون و خون‌ريزی» (به قول رئيس آژانس شيشه‌ای) هم تمام شد اما ما سال‌های بعد از جنگ هنوز هم می‌ديديم که اينان نوستالژی «کربلای جبهه‌ها» را رها نکرده‌اند و برايش روضه می‌خوانند!

دکتر کاشی البته هم‌دلانه می‌نويسد و من نمی‌توانم با چنين احساساتی هم‌دل باشم، پس وقتی خلاصه‌اش می‌کنم اگر چه فکت‌ها همان‌اند ولی عواطف کاملاً دگرگونه‌اند.

دکتر کاشی از «صبر آگوستينی» می‌گويد که برای انقلابيون ديگر به سر آمده بود و طاقتِ زيستن از کف داده بودند و می‌خواستند از اين دنيا دست بشويند؛ اما چيزی که دکتر کاشی فراموش می‌کند اين است که در فضای فکری انقلاب هرگز سخنی و ستايشی از چنين صبری موجود نبوده‌است. اسطوره‌ای از صبر، ساختن با دنيا و ساختن‌اش نداشته‌ايم اما اسطوره‌ی انتقام و خون‌خواهی، اسطوره‌ی مردن و شهيد شدن و اسطوره‌ی به هيچ گرفتن دنيا و دست شستن از زندگی فراوان داشته‌ايم.

اين را هم نمی‌دانم تعبير او از صبر آگوستينی از کجا می‌آيد. رساله‌ی «در صبر» [2] سنت آگوستين را خواندم و چيزی در باب صبر در زيستن و طلبِ مرگ نکردن نيافتم.

برای آدم‌های خام، برای نوجوانان، مرگ جذاب است چون قدرِ نعمتِ حيات را نمی‌دانند. آدم تا وقتی نوجوان است به دنبال راهی است برای باشکوه مُردن و وقتی بالغ می‌شود، دنبالِ راهی است برای متواضعانه و مفيد زندگی کردن[3].

برای آدمی که برای خودش هم آينده‌ای جز مرگ تصور نمی‌کند، صحبت از مسئوليت اجتماعی و ساختنِ جامعه برای نسل‌های آينده خنده‌دار است. تنها توصيه‌ی اخلاقی برای کسی که با خيال‌های مرگ‌طلبانه‌ی نوجوانانه زندگی می‌کند اين است که حتماً قبل از بچه‌دار شدن جان بدهد تا بعدها در ميان‌سالی دچارِ اين مصيبتِ عظمای يافتن توجيه برای فرزندان‌اش نشود.

دکتر کاشی از اسطوره‌ی امام حسين سخن می‌گويد که زنده‌تر از هر زنده‌ای در خيابان‌ها حضور داشته‌است. امام حسينِ واقعی و اسطوره نشده، ده سال در بيعتِ معاوية زيست و شورش نکرد. اما تنها چند ماه آخر زندگی‌اش برای روح‌های هم‌چنان نوجوان‌مانده جذاب است. در حوالیِ ما شورِ زيستن وقتی به کوچک‌ترين مانعی برخورد کند تبديل به شورِ مرگ می‌شود، چون زندگی ارزشی ندارد.

اما برای آدمی شصت ساله و ثروت‌مند و از طبقه‌ی اشرافِ جامعه، که به همراهِ همه‌ی خان‌ومان‌اش بين مرگ يا بيعت مخير شده، مرگ معنای ديگری دارد و پذيرفتن‌اش تنها برای سر باز زدن از ذلت است، وقتی هيچ راهِ ديگری باقی نمانده باشد.

امام حسين کاميکازه، شهادت‌طلب يا مرگ‌طلب نبود. در دعای عرفه‌ی منسوب به او [4]، می‌توان شورِ زيستن و لذتی را که اين آدم از زندگی و کوچک‌ترين خوشی‌های حیات می‌برده، به تمام و کمال ديد. سپاسگزار بودن و شاکر بودن، که در دستگاهِ اخلاقیِ دين ارزش‌مند است، بدون چنين روحيه‌ای ممکن نيست.

وقتی که حُر راه‌اش را سد کرد، از او خواست بدونِ بيعت با يزيد و بدونِ رفتن به کوفه، به او راه بدهند تا به مدينه برگردد يا حتی به مسيری ديگر برود و از سرزمين‌های اسلامی خارج شود. اگر او را در آن‌جا متوقف نمی‌کردند و اصرار ظالمانه به بيعت کردن يا پذيرفتن مرگ‌اش نمی‌داشتند، چه بسا فرار می‌کرد و جان‌اش را نجات می‌داد. چنان که امامان ديگر چنين بوده‌اند، کما اين که همين امام قائم در عرف شيعه فراری است از آمدن و شهيد شدن.

اما پيروان معمولاً روحِ نوجوانی دارند و «اکشن» را بيشتر می‌پسندند. آن‌ها دوست دارند امام حسينی را تصور کنند که آگاهانه خودش را به مسلخ می‌برد تا قربانی شود.

ادامه دارد...


[1] محمد جواد غلامرضا کاشی، انقلاب اسلامي و منطق موقعيت حاشيه در جهان مدرن، 11 بهمن 1386، روزنامه‌ی اعتماد
[2] St Augustine, On Patience
[3] قبلاً در اين‌باره نوشته‌ام: مرگ‌‌جويان؛ و در کامنت‌ها هم بحث کرده‌ايم با دوستان استشهادی.
[4] دعای عرفه با ترجمه

بايگانی